سلام. من اومدم. هرچند دیر. روزگار چه زود میگذره. انگار همش همین دیروز بود. چقدر سخت میگذشت همه چیز. الان خیلی چیزا تو زندگیم عوض شده و اینو وقتی فهمیدم که 2شب پیش داشتم با یه دوست قدیمی حرف میزدم. خیلی چیزا داشتم که براش بگم. و وقتی این همه تغییر رو دیدم هم جا خوردم و هم لذت بردم. اونقدر که حالم که چند روزی گرفته بود کاملا خوب شد.

الان اون روزهای سخت واسم گذشته. و اینم بگم که روزهای خیلی بدی رو گذروندم. تو ICM که بودم کورس آخر و با اولین بخش که ENT بود یکی کردم. اولین بخش استاجری. هم ریه ماکس شدم هم کورسای قبلشو خیلی خوب شدم. خودمم فکرشو نمیکردم. بعد از ENT عفونی جراحی ارتوپدی ارورلوژی روان و حالا زنان. امت زنان دارم. این دو روزه که حالم خوبه رو خوب خوندم. بعد هم که میرم قلب و بهداشت و پوست. بعد از اطفال هم داخلی دارم. یه سال بیشتر طول میکشه اما خیلی تند داره میگذره. همیشه اینطوریه. تا حالا داشتم برای استاجر شدن دست و پا میزدمو دل تو دلم نبود، حالا واسه اینترنی!!! و آیا روزی تمام خواهد شد؟؟

از زندگیم خسته بودم. خسته ی خسته. اما الان خوبم. یه چیز که نمیتونم به هکس بگم اینه که تو بخش روان من بای پلار شناخته شدم. الته نه از نوع 1 یا 2. NOS. به این صورت که من هایپومانام و این اصلا بد نیست و طبق نظر دکتر یلی از دانشمندا جز این دسته بودن. و این بهبود عملکرد واضح در اینهاست که مهمه. اما من دچار 2تا اپی زود افسردگی شدم. یکیش که مال قبل بود یکی هم اینکه یه روز تو همون روزهای شاد استاجری تو جراحی از طرف آموزش یه نامه اومد واسم که تو حق ادامه درس تو این رشته رو نداری!!! و سنوات و مشروطی و...!

خدا کمک کرد مشکل بدون رفتن به کمیسیون حل شد اما ضربه ای که بهم وارد شد خیلی شدید بود. خیلی. تا چند روز و چند هفته تو بهت کامل بودم. و این فقط حاصل یه اشتباه بود از آموزش!!!!

الان خوبم اما هیچوقت مثل قبل نمیتونم شاد باشم. میخوام اما نمیشه. مامانم میگه بزرگ شدی!!!! و اینو همه میگن!!!!

تو این مدت همزمان با جراحی دوتا کار تحقیقاتی هم کردم که احتمالا یکیش ISI بشه. البته اگه استاد بزرگ اسم منم بنویسن!!!!میدونید که؟؟؟!؟!؟!

زندگیم الان خوبه اما کلا به امید آینده ست. نمیدونم آینده ای وجود داره؟ اما چاره ای جز تلاش ندارم. راستی بلاخره سازی رو که همیشه آرزوشو داشتم خریدمو دارم کلاس میرم. ویلون. من عاشق ویلونم. ورزش هم میرم. کلا به خودم خوب میرسمو همه چیز رو به راهه. گاهی میترسم که این همه آرامش قبل طوفان باشه!!!

در سال 1968 مسابقات المپیک در شهر مکزیکوسیتی برگزار شد. در آن سال مسابقه دوی ماراتن یکی از شگفت انگیزترین مسابقات دو در جهان بود.دوی ماراتن در تمام المپیکها مورد توجه همگان است و مدال طلایش گل سرسبد مدال های المپیک. این مسابقه به طور مستقیم در هر 5 قاره جهان پخش میشود.

کیلومتر آخر مسابقه بود دوندگان رقابت حساس و نزدیکی با هم داشتند، نفس های آنها به شماره افتاده بود، زیرا آنها 42 کیلومترو 195 متر مسافت را دویده بودند. دوندگان همچنان با گامهای بلند و منظم پیش میرفتند. چقدر این استقامت زیبا بود...

هر بیننده ای دلش میخواست که این اندازه استقامت وتوان داشته باشد. دوندگان، قسمت آخر جاده را طی کردند و یکی پس از دیگری وارد استادیوم شدند.استادیوم مملو از تماشاچی بود و جمعیت با وارد شدن دوندگان، شروع به تشویق کردند. رقابت نفس گیر شده بود و دونده شماره ... چند قدمی جلوتر از بقیه بود. دونده ها تلاش میکردند تا زودتر به خط پایان برسند و بالاخره دونده شماره ... نوار خط پایان را پاره کرد...

استادیوم سراپا تشویق شد. فلاش دوربین های خبرنگاران لحظه ای امان نمی داد و دونده های بعدی یکی یکی از خط پایان گذشتند و بعضی هاشان بلافاصله بعد از عبور از خط پایان چند قدم جلوتر از شدت خستگی روی زمین ولو شدند.

اسامی و زمان های به دست آمده نفرات برتر از بلندگوها اعلام شد.

نفر اول با زمان دو ساعت و ... در همین حال دوندگان دیگر از راه رسیدند و از خط پایان گذشتند...

در طول مسابقه دوربین ها بارها نفراتی را نشان داد که دویدند، از ادامه مسابقه منصرف شدند و از مسیر مسابقه بیرون آمدند. به نظر میرسید که آخرین نفر هم از خط پایان رد شده است. داوران و مسوولین برگزاری میروند تا علائم مربوط به مسابقه ماراتن و خط پایان را جمع آوری کنند جمعیت هم آرام آرام استادیوم را ترک میکنند. اما...

بلند گوی استادیوم به داوران اعلام میکند که خط پایان را ترک نکنند گزارش رسیده که هنوز یک دونده دیگر باقی مانده. همه سر جای خود برمیگردند و انتظار رسیدن نفر آخر را میکشند. دوربین های مستقر در طول جاده تصویر او را به استادیوم مخابره میکنند.

از روی شماره پیراهن او اسم او را می یابند "جان استفن آکواری" است دونده سیاه پوست اهل تانزانیا، که ظاهرا برایش مشکلی پیش آمده، لنگ میزد و پایش بانداژ شده بود. 20 کیلومتر تا خط پایان فاصله داشت و احتمال این که از ادامه مسیر منصرف شود زیاد بود. نفس نفس میزد احساس درد در چهره اش نمایان بود لنگ لنگان و آرام می آمد ولی دست بردار نبود. چند لحظه مکث کرد و دوباره راه افتاد. چند نفر دور او را می گیرند تا از ادامه مسابقه منصرفش کنند ولی او با دست آنها را کنار می زند و به راه خود ادامه میدهد.

داوران طبق مقررات حق ندارند قبل از عبور نفر آخر از خط پایان محل مسابقه را ترک کنند. جمعیت هم همان طور منتظر است و محل مسابقه را با وجود اعلام نتایج ترک نمی کند. جان هنوز مسیر مسابقه را ترک نکرده و با جدیت مسیر را ادامه میدهد. خبرنگاران بخش های مختلف وارد استادیوم شده اند و جمعیت هم به جای اینکه کم شود زیادتر میشود!

جان استفن با دست های گره کرده و دندان های به هم فشرده و لنگ لنگان، اما استوار، همچنان به حرکت خود به سوی خط پایان ادامه میدهد او هنوز چند کیلومتری با خط پایان فاصله دارد آیا او میتواند مسیر را به پایان برساند؟ خورشید در مکزیکوسیتی غروب میکند و هوا رو به تاریکی میرود.

بعد از گذشت مدتی طولانی، آخرین شرکت کننده دوی ماراتن به استادیوم نزدیک میشود، با ورود او به استادیوم جمعیت از جا برمیخیزد چند نفر در گوشه ای از استادیوم شروع به تشویق میکنند و بعد انگار از آن نقطه موجی از کف زدن حرکت میکند و تمام استادیوم را فرا میگیرد نمیدانید چه غوغایی برپا میشود.

40 یا 50 متر بیشتر تا خط پایان نمانده او نفس زنان می ایستد و خم میشود و دستش را روی ساق پاهایش میگذارد، پلک هایش را فشار می دهد نفس میگیرد و دوباره با سرعت بیشتری شروع به حرکت میکند.

شدت کف زدن جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشود خبرنگاران در خط پایان تجمع کرده اند وقتی نفرات اول از خط پایان گذشتند استادیوم اینقدر شور و هیجان نداشت. نزدیک و نزدیکتر میشود و از خط پایان میگذرد. خبرنگاران، به سوی او هجوم میبرند نور پی در پی فلاش ها استادیوم را روشن کرده است انگار نه انگار که دیگر شب شده بود. مربیان حوله ای بر دوشش می اندازند او که دیگر توان ایستادن ندارد، می افتد.

آن شب مکزیکوسیتی و شاید تمام جهان از شوق حماسه جان، تا صبح نخوابید. جهانیان از او درس بزرگی آموختند و آن اصالت حرکت، مستقل از نتیجه بود.

او یک لحظه به این فکر نکرد که نفر آخر است. به این فکر نکرد که برای پیشگیری از تحمل نگاه تحقیرآمیز دیگران به خاطر آخر بودن میدان را خالی کند. او تصمیم گرفته بود که این مسیر را طی کند، اصالت تصمیم او و استقامتش در اجرای تصمیمش باعث شد تا جهانیان به ارزش جدیدی توجه کنند ارزشی که احترامی تحسین برانگیز به دنبال داشت.

فردای مسابقه مشخص شد که جان ازهمان شروع مسابقه به زمین خورده و به شدت آسیب دیده است.

او در پاسخگویی به سوال خبرنگاری که پرسیده بود، چرا با آن وضع و در حالی که نفر آخر بودید از ادامه مسابقه منصرف نشدید؟ ابتدا فقط گفت: برای شما قابل درک نیست!

و بعد در برابر اصرار خبرنگار ادامه داد: مردم کشورم مرا 5000 مایل تا مکزیکوسیتی نفرستاده اند که فقط مسابقه را شروع کنم، مرا فرستاده اند که آن را به پایان برسانم.

داستان "جان استفن آکواری" از آن پس در میان تمام ورزشکاران سینه به سینه نقل شد

حالا آیا یادتان هست که نفر اول برنده مدال طلای همان مسابقه چه کسی بود؟!!

یک اراده قوی بر همه چیز حتی بر زمان غالب می آید


نباید از خسته بودن خود شرمنده باشی بلکه فقط باید سعی کنی خستگی آور نباشی. (هیلزهام) 




سلام دوستای خوبم... عید همتون مبارک... ایشالا که سال خوبی داشته باشید... سبز سبز... شاد شاد... پیروز پیروز...


روحیه....

5شنبه که رفته بودم سر بزنم به مهسا و شوهرش، مامان مهسا هم بود. گفت بیا بریم سر بزنم به دختر خاله عمل کرده. مهسا بهم گفته بود که اصلا حال این فامیلشون خوب نبوده. اما نمیدونست چیه مشکلش! رفتم باهاشون. یه خانم میانسال و بسیار شاد و سر حال! کلی خندوند همه مونو. گرافی های چستش رو میز بود. نگاهم افتاد بهشون اما دست نزدم. گفتم الان میگه چه فضولیه این! حوصله معرفی هم نداشتم که بابا دانشجوام! تو حرفاش مهسا رو آروم میکرد که چیزی نیست. لابد بار اولشه!!! من 6-7 باری میشه که عمل کردم نه؟(رو به دخترش پرسید)!!!! داشتم از فضولی میمردم که چی بوده مشکلش. این که از منم سالم تره! رفتم ایستگاه پرستاری و پروندشو برداشتم. پرستاره مونده بود این کیه دیگه! با لبخند گفتم عذر میخوام از بچه های پزشکی ام. نمیدونم چه جوری اند بچه ها باهاشون که اینقدر خوشحال شد از این عذرخواهی!! پروندشو باز کردم. خانم 55 ساله با تنگی نفس مراجعه کرده.... اندیکاسیون جراحی... اما همه داخلی ها ویزیتش کرده بودن. اول فکر کردم لابد باید اول همه تایید کنن مریض مشکلی نداره از لحاظ اونها. اما کم کم که میخوندمو جلو میرفتم دیدم مشکل داشته و مشاوره شده. مریض از چند سال قبل RA بوده و بعد از اون لوپوس گرفته. تحت درمان کورتونی شدید قرار گرفته و حالا به دنبالش 3ساله که دیابت داره! از چند هفته پیش تنگی نفس داشته بعد از برسی و نهایتا بیوپسی تشخیص کنسر ریه بوده که لوب تحتانی ریه چپ و یه قسمت از لوب مبانی ریه راستش درگیر بود و طی جراحی برداشته شد. همین طور که میخوندم و ویزیتها رو میدیدم 2تا شاخ گنده رو سرم سبز شده بود. رفتم تو و دیدمش  باز. سعی کردم به روی خودم نیارم که میدونم مشکلش رو. گفتم شاید هیچی جز دیابتش ندونه که اینقدر شاده و پر انرژی. پرستار اومد ازش پرسیید انسولین صبح زدی؟ اونم یادش نبود. گفت فکر میکنم. مگه ثبت نمیکنین؟!!!

حالا اگه مریض هوشیار نباشه خدا میدونه این ها چی سرش میارن! با این حال بهش لبخند زدم و گفتم دیابت دارین؟ انگشتاش و دفرمیتی واضحشون نظرمو جلب کرد.( خب باید تیز تر باشم. این چیزیه که باید بار اول قبل از خوندن پرونده میدیدم!) گفت آره. من روماتیسم داشتم. با لوپوس. واسه درمانم کورتون میخوردم دیگه دیابتی شدم! چشمام گرد شده بود. این که میدونست همه چیزو. ادامه داد: تازگی ها هم که تنگی نفس داشتم گفتن ریه ت سیاه شده! واسم خیلی جالب بود. گاهی واسه چه چیزهای ساده ای از ادامه خسته میشیم و بعضی ها چه آسون از همه چی میگذرن. اینقدر سرحال و شاد بود که شک دارم دخترش از بزرگی مشکل مادرش چیزی میدونست! همه بخش رو گذاشته بود رو سرش. میگفت کی نذاشته؟ میخوای 7تا از این دکترها رو بزنم بخوابن رو تخت بیمارستان؟ مامان مهسا میگفت نگو. ایشونم دکتره! ناراحت میشه. میگفت نه بابا. این که جوجه دکتره. از این هیکلیاش که 2متر قد دارنو میگم... و همه میخندیدن......

2شنبه مهسا زنگ زد و گفت پا شو بیا بیمارستان. گفت شوهرش شکم حاده و مشکوک به آپاندیسیت... رفتم بخش جراحی1 نبود. رفتم 2 نبود. رفتم داخلی1هم نبود.  تو داخلی 2 هم همینطور. به مهسا هم زنگ میزدم جواب نمیداد! باز رفتم جراحی رو داشتم میگشتم که مهسا زنگ زد پس کجایی دکتر؟ نمیذارن برم پیش شوهرم. گفتم خب کدوم بخشی؟ گفت نمیدونم. گفتم کجای بیمارستان؟ گفت نمیدونم. گفتم لا اقل بگو کدوم سمت؟ نزدیک اورژانس؟ گفت آره! من تو حیاطم. بدو. حالا کدوم حیاط؟ خدا میدونه! گفتم برو در اورژانس! گفت جلو در اولی بیمارستانم. گفتم جلو در اولی کدومه دیگه؟ کلافه بودم از دستش. یه آدرسم نمیتونی بدی دختر؟! یهو یه دست اومد رو شونه م: خب از بالا این در میشه اولی!!! حالا بالا و پایین رو چه جوری تعیین کرد نمیدونم!

رفتم دیدم بستری شده  تو بخش ارتوپدی!! پرسیدم گفتن جراحی پر بوده اوردن اینجا! منم که ارتوپدی نگذروندم هنوز.روپوش هم که تنم نبود. نگهبان بخش هم که نمیشناخت منو. تو رفتنم یه مکافات بود و  مهسا رو بردن تو، یه مکافات دیگه!

پرونده شو خوندم. معاینه ش کردم. آبتراتور ساینش + بود. یه درد خفیف RUQ هم تو لمس عمقی داشت. بیشتر شبیه آپاندیسیت لگنی  بود تا حاد. فردا بعد از ظهرش بود که رفتم بهش سر زدم دیدم عملش کردن و داشت درد میکشید و مهسا هم داشت بالا سرش اشک میریخت... 2روز بعد هم مرخص شد و مهسا رو با رفتنش تو مغازه سوپرایز کرد...

مهسا میگه تو هنوز 2کتر نشدی. فعلا 3کتری! که در اثر تکامل 1کترتو از دست میدی میشی 2کتر!!

اینم تا زمان حال!

ترم 3 و 4 که واحدام کمتر بود واسه اینکه سرخورده و عصبی نشم از این 1سال تعویق، رفتم کمیته پژوهشی دانشگاه عضو شدم.... بعد از یه کم بی اینکه بدونم چرا و چه طور دیدم شدم عضو شورای مرکزی.... کم کم با کارگاه ها آشنا شدم و مقاله نویسی و بعد از 1-2 سال هم اولین دانشجوی مدرس کارگاه ها! واسه اینکه پژوهشگر فعال شناخته شده بودم از طرف استعدادهای درخشان دانشگاه واسم نامه اومد و تو این مدت یه دوره کلاس پراتیک رفتم که عالی بود و بعد از کنگره ی سراسری شبکه غرب که به میزبانی خودمون برگزار شد و خودمون همه کارش بودیم کم کم اومدم بیرون...

بعد از اونم توی یه دانشگاه نزدیک مهمان شدم واسه باقی واحدها و بعد از یه ترم برگشتم و امتحان علوم پایه و بعد هم با یه انرژی مضاعف، بیمارستان! آخه اینجا کلاس های فیزیوپاتو هم توی بیمارستان تشکیل میشه.

از وقتی اومدم بیمارستان همه ش  تو بخشم و بین مریضها دارم شرح حال میگیرم.... من عاشق پزشکی ام...... خیلی پیش اومد  که خسته شدم اما وقتی فکر کردم اگه شرایط کنکور واسم باز تکرار شه، چه رشته ای رو انتخاب میکنم، دوباره پزشکی رو! من نمیتونم جز این رشته هیچ انتخاب دیگه ای داشته باشم. آخه فقط این رشته ست که  همه ی همه ی نیاز ها و خواسته هامو برآورده میکنه.... از حس یادگیری........ تا نجات کسانی که همه بودنشون تو دستها و کمک  تو خلاصه میشه.........

3شنبه درمانگاه داشتم...  دیابت... بار اول بود که میرفتم... وای خدای من.... آدم با دیدن این همه مشکلات مردم واقعا به خودش میاد.... یه خانم اومده بود سکته کرده بود حرف نمیتونست بزنه.  وشدیدا هیرسوتیسم بود. نمیدونست دیابت داره... دخترش واسه زخم پاش اورده بودش! پاشو لای یه پارچه بیچونده بود. دکتر عصبانی شده بود از این همه سهل انگاری اطرافیان و مریض! گفت حالا چرا بقچه کردی اینو؟!!! گفت دکتر عفونی گفته نباید ببندش تا خشک شه!!!! یه دیابت فوت تیپیک که همه انگشتاشو له کرده بود و رفته بود به سمت گانگرن شدن......