روحیه....

5شنبه که رفته بودم سر بزنم به مهسا و شوهرش، مامان مهسا هم بود. گفت بیا بریم سر بزنم به دختر خاله عمل کرده. مهسا بهم گفته بود که اصلا حال این فامیلشون خوب نبوده. اما نمیدونست چیه مشکلش! رفتم باهاشون. یه خانم میانسال و بسیار شاد و سر حال! کلی خندوند همه مونو. گرافی های چستش رو میز بود. نگاهم افتاد بهشون اما دست نزدم. گفتم الان میگه چه فضولیه این! حوصله معرفی هم نداشتم که بابا دانشجوام! تو حرفاش مهسا رو آروم میکرد که چیزی نیست. لابد بار اولشه!!! من 6-7 باری میشه که عمل کردم نه؟(رو به دخترش پرسید)!!!! داشتم از فضولی میمردم که چی بوده مشکلش. این که از منم سالم تره! رفتم ایستگاه پرستاری و پروندشو برداشتم. پرستاره مونده بود این کیه دیگه! با لبخند گفتم عذر میخوام از بچه های پزشکی ام. نمیدونم چه جوری اند بچه ها باهاشون که اینقدر خوشحال شد از این عذرخواهی!! پروندشو باز کردم. خانم 55 ساله با تنگی نفس مراجعه کرده.... اندیکاسیون جراحی... اما همه داخلی ها ویزیتش کرده بودن. اول فکر کردم لابد باید اول همه تایید کنن مریض مشکلی نداره از لحاظ اونها. اما کم کم که میخوندمو جلو میرفتم دیدم مشکل داشته و مشاوره شده. مریض از چند سال قبل RA بوده و بعد از اون لوپوس گرفته. تحت درمان کورتونی شدید قرار گرفته و حالا به دنبالش 3ساله که دیابت داره! از چند هفته پیش تنگی نفس داشته بعد از برسی و نهایتا بیوپسی تشخیص کنسر ریه بوده که لوب تحتانی ریه چپ و یه قسمت از لوب مبانی ریه راستش درگیر بود و طی جراحی برداشته شد. همین طور که میخوندم و ویزیتها رو میدیدم 2تا شاخ گنده رو سرم سبز شده بود. رفتم تو و دیدمش  باز. سعی کردم به روی خودم نیارم که میدونم مشکلش رو. گفتم شاید هیچی جز دیابتش ندونه که اینقدر شاده و پر انرژی. پرستار اومد ازش پرسیید انسولین صبح زدی؟ اونم یادش نبود. گفت فکر میکنم. مگه ثبت نمیکنین؟!!!

حالا اگه مریض هوشیار نباشه خدا میدونه این ها چی سرش میارن! با این حال بهش لبخند زدم و گفتم دیابت دارین؟ انگشتاش و دفرمیتی واضحشون نظرمو جلب کرد.( خب باید تیز تر باشم. این چیزیه که باید بار اول قبل از خوندن پرونده میدیدم!) گفت آره. من روماتیسم داشتم. با لوپوس. واسه درمانم کورتون میخوردم دیگه دیابتی شدم! چشمام گرد شده بود. این که میدونست همه چیزو. ادامه داد: تازگی ها هم که تنگی نفس داشتم گفتن ریه ت سیاه شده! واسم خیلی جالب بود. گاهی واسه چه چیزهای ساده ای از ادامه خسته میشیم و بعضی ها چه آسون از همه چی میگذرن. اینقدر سرحال و شاد بود که شک دارم دخترش از بزرگی مشکل مادرش چیزی میدونست! همه بخش رو گذاشته بود رو سرش. میگفت کی نذاشته؟ میخوای 7تا از این دکترها رو بزنم بخوابن رو تخت بیمارستان؟ مامان مهسا میگفت نگو. ایشونم دکتره! ناراحت میشه. میگفت نه بابا. این که جوجه دکتره. از این هیکلیاش که 2متر قد دارنو میگم... و همه میخندیدن......

نظرات 2 + ارسال نظر
دختری با دامن حریر چهارشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:22 ب.ظ http://www.patty.blogsky.com

بعد ْ از قرن ْ ها ْ برگشتمْ !

ممنون ْ که ِ بهم ْ اعتماد ْ کردی ْ ٬
کمتر ْ پیدا ْ میشه ِ !

راستی ْ ٬
لینکت ْ میکنم ْ !!

ببخشید ْ که ِ خلاصه شدم ْ امشب ْ ٬
جواب ِ بقیه ِ هم ْ هست ْ ٬
و چشمای ِ خسته ِ ی ِ من ْ ٬
و فردا ْ و مدرسه ِ !

نیلوفر پنج‌شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:09 ب.ظ http://taraneyerahaee.blogfa.com

عجبا
ناراحت شدم
از همین دلت گرفته؟ مهسا کیه؟

یه دوستمه که خیلی زندگیش عجیبه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد