"من از مصاحبت آفتاب می آیم،
کجاست سایه؟
ولی هنوز قدم گیج انشعاب بهار است
و بوی چیدن از دست باد میآید
و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
به حال بیهوشی است.
در این کشاکش رنگین، کسی چه می داند
که سنگ عزلت من در کدام نقطه فصل است.
هنوز جنگل، ابعاد بی شمار خودش را
نمی شناسد.
هنوز برگ
سوار حرف اول باد است.
هنوز انسان چیزی به آب می گوید
و در ضمیر چمن جوی یک مجادله جاری است
و در مدار درخت
طنین بال کبوتر، حضور مبهم رفتار آدمی زاد است."
ادامه...